اميرعباساميرعباس، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

عسل مامان نفس بابا

امیرو بستنی

امیر مامان تو کلا خیلی به بستنی علاقه داری و روزانه حداقل یه بستنی رو باید بخوری تازه نوعشم خودت انتخاب میکنی که البته سلیقتم بد نیست و همیشه بستنی سالار و انتخاب میکنی ...
3 دی 1393

پیش به سوی پیش دبستانی

گل مامان بعد از یه مدت دوری اونم بخاطر مشغلات زیاد اومدم با کلی عکس و خاطره خبر مهم اینه که تو اول مهر رفتی پیش دبستانی باورم نمیشد که تو اینقدر زود بزرگ بشی البته پیش یکاوایل نمیخواستی بری همش بهونه گیری میکردی عادت کرده بودی به خونه مامان جون و همش میخواستی اونجا باشی بخاطر اینکه رفت و اومدت هم راحت باشه اسمتو توی پیش دبستانی سلام که نزدیک خونمون بود ثبت نام کردی البته زیاد دلچسب من نبود و میخواستم یه جای بهتر ثبت نامت کنم ولی از اونجایی که بعضی وقتها مادرجون باید تو رو میبرد چاره ای نداشتم ولی حالا که سه ماه از سال گذشته علاقه ات بیشتر شده و دیگه بهونه گیری نمیکنی خیلی چیزای جدیدی هم یاد گرفتی کلی شعرو قصه و نقاشی اینم عکسای روز اول مد...
3 دی 1393

یک حادثه ناگوار

عزیز مامان در روز چهارشنبه 93/07/09 یک اتفاق تلخ برای خانواده ما رخ داد و آنهم از دست دادن پسر دایی من ابوالفضل بود همه عزادار و گریانیم خدا صبر جمیل به مامان و باباش عطا فرماید اون همش 22 سالش بود که بر اثر ایست قلبی خیلی آروم و مظلوم وار دعوت حق را لبیک گفت روحش شاد و یادش گرامی
14 مهر 1393

تولد امیرعرشیا

جمعه شب تولد عرشیا پسر عموت بود .خیلی به همه و مخصوصا تو خوش گذشت .دست زن عمو حکیمه درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود.اینم عکساش ...
23 شهريور 1393

بیماری

سلام عزیز دل مامان خدا نیاره اون روزی که تو مریض بشی که باهات منو بابایی هم مریض میشیم سه شنبه هفته پیش تو دل درد شدید داشتی هیچوقت تو رو اینجوری ندیده بودم از درد گریه میکردی سریع بردیمت دکتر اونم تا براش شرایط تو رو دید گفت بیماریت انگل که بخاطر خوردن آب چشمه است خلاصه الان چهار روز میگذره و تو با خوردن داروهات خیلی بهتر شدی ایشااله دیگه هیچوقت مریض نشی و همیشه همینجوری شاد و شیطون و بلا باشی     دوست دارم ...
15 شهريور 1393

ده بالا

چهارشنبه پنجم شهریور ما با مامان جون و خاله رفتیم یکی از مناطق خوش آب و هوای یزد یعنی ده بالا بابایی کلید باغ یکی از دوستاش و گرفت و ما هم بعدازظهر راه افتادیم شب هم اونجا خوابیدیم .خیلی هوا سرد بود باباجون هم به خاطر کارش فرداش اومد خلاصه خیلی به هممون خوش گذشت ...
8 شهريور 1393

تولدت مبارک

عزیز مامان ببخشید که اینقدر دیر به وبلاگت سر میزنم همش تقصیر بابایی که عکسات و برام آماده نمیکنه تولد امسالت میخواستم متفاوت باشه و جای دبگه بگیریم برا همین تصمیم گرفتم توی پارک برگزار کنیم حالا بدک هم نشد یه جشن خودمونی گرفتیم با حضور خانوده مامان جون و دایی و عمو مهدی و خاله حورا کیک و خودم درست کردم واسه شام هم سالاد الویه کادوها:باباجون . مامان جون پول دادند دایی و زن دایی یه عروسک بزرگ به شکل گاو عمو مهدی و خاله حورا هم کیف باب اسفنجی و پازل .البته مامانی و بابایی هم با کمی تاخیر تبلت برات خریدیم اینم عکساش ...
8 شهريور 1393

عکسهای جدید

این عکسهارو با دوربینی که تازه گرفتیم ازت انداختیم میخواستیم کیفیت دوربین و امتحان کنیم که خداییش خوب بود ولی اینم بگم که تو هم خیلی خوشکلی ها ...
18 خرداد 1393