اميرعباساميرعباس، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه سن داره

عسل مامان نفس بابا

نوزده ماهگی

امروز امیرعباس وارد ٢٠ماهگی میشود حتما خودشم فهمیده امروز ماه جدید رو شروع میکنه برای اینکه ساعت ٤ صبح بیدار شده وهنوزم بیداره خیلی عصبانیم کرده بود که مجبور شدم دعواش کنم و برای اولین بار البته خیلی یواش تو گوشش زدم  و حالا خیلی ناراحتم    ...
3 بهمن 1390

هندونه

دیشب امیرعباس اومد دست منو گرفت که ببره یه چیزی نشونم بده خیلیم اصرار داشت که من همراش برم منو برد تو آشپزخونه متوجه شدم منظور او تابلوی میوه هایی است که رو دیوار آشپزخونه مامان بزرگشه و مرتب اشاره به هندونه میکرد طفلی هوس هندونه کرده بود خاله سعیده هم برا شوخی توپ امیرعباس و که به شکل هندونه هست آوردو به امیرعباس داد اونم رفت از تو آشپزخونه سینی و کارد و آورد داد به بابابزرگش که براش ببره ما هی میخندیدیم و امیرعباس گریه میکرد تا بالاخره دلمون براش سوخت و بابابزگ و مامان بزرگ امیرعباس و بردند بیرون تا براش هندونه بخرند بعد از یک ربع امیرعباس اومد خوشحال و هندونه به دست نمی دونست چطوری اونو بخوره خلاصه حسابی اونشب خندیدیم   ...
27 دی 1390

نماز امیرعباس

امیرعباس گل پسرم هم وضو یاد گرفته هم نماز میخونه تمام مراحل وضو را انجام میده حتی میشینه و مسح پا میکشه تکبیر میگه و نمازش و شروع میکنه ولی جالب اینه که رکوع و سجده را با هم انجام میده بعضی وقتا هم که حوصله نداره خوابیده سجده را انجام میده تازه لباشو هم تکون میده حالا چی میگه خدا میدونه قبول باشه گلم
19 دی 1390

آخرین واکسن

چهارشنبه ای امیرعباس و بردم درمانگاه تا واکسن یک سال و نیمیشو بزنه خودمم بشدت سرما خورده بودم و اصلا حالم خوب نبود با خاله سعیده و مامانم و علی امیرعباس و بردیم خیلی میترسیدم آخه همه میگفتن این واکسن خیلی سخته ولی خدا راشکر فقط یک شب درد داشت فردا صبحش خوب خوب بود دیگه هم من راحت شدم هم امیرعباس ولی اون شب هیچوقت یادم نمیره چون خیلی اذیت شدم
12 دی 1390

ده کلمه

امیر عباسی تا الان ده  کلمه را می تونه بگه عمه هم تازه یاد گرفته ای هفته باید واکسن یک سال و نیمیشو بزنه میگن خیلی درد داره الهی بمیرم
3 دی 1390