بدون عنوان
آلبوم امیرعباس
نوزده ماهگی
امروز امیرعباس وارد ٢٠ماهگی میشود حتما خودشم فهمیده امروز ماه جدید رو شروع میکنه برای اینکه ساعت ٤ صبح بیدار شده وهنوزم بیداره خیلی عصبانیم کرده بود که مجبور شدم دعواش کنم و برای اولین بار البته خیلی یواش تو گوشش زدم و حالا خیلی ناراحتم ...
نویسنده :
مامان سمیه
11:50
هندونه
دیشب امیرعباس اومد دست منو گرفت که ببره یه چیزی نشونم بده خیلیم اصرار داشت که من همراش برم منو برد تو آشپزخونه متوجه شدم منظور او تابلوی میوه هایی است که رو دیوار آشپزخونه مامان بزرگشه و مرتب اشاره به هندونه میکرد طفلی هوس هندونه کرده بود خاله سعیده هم برا شوخی توپ امیرعباس و که به شکل هندونه هست آوردو به امیرعباس داد اونم رفت از تو آشپزخونه سینی و کارد و آورد داد به بابابزرگش که براش ببره ما هی میخندیدیم و امیرعباس گریه میکرد تا بالاخره دلمون براش سوخت و بابابزگ و مامان بزرگ امیرعباس و بردند بیرون تا براش هندونه بخرند بعد از یک ربع امیرعباس اومد خوشحال و هندونه به دست نمی دونست چطوری اونو بخوره خلاصه حسابی اونشب خندیدیم ...
نویسنده :
مامان سمیه
13:55
نفس جون
امیرجونم
نماز امیرعباس
امیرعباس گل پسرم هم وضو یاد گرفته هم نماز میخونه تمام مراحل وضو را انجام میده حتی میشینه و مسح پا میکشه تکبیر میگه و نمازش و شروع میکنه ولی جالب اینه که رکوع و سجده را با هم انجام میده بعضی وقتا هم که حوصله نداره خوابیده سجده را انجام میده تازه لباشو هم تکون میده حالا چی میگه خدا میدونه قبول باشه گلم
نویسنده :
مامان سمیه
10:45
آخرین واکسن
چهارشنبه ای امیرعباس و بردم درمانگاه تا واکسن یک سال و نیمیشو بزنه خودمم بشدت سرما خورده بودم و اصلا حالم خوب نبود با خاله سعیده و مامانم و علی امیرعباس و بردیم خیلی میترسیدم آخه همه میگفتن این واکسن خیلی سخته ولی خدا راشکر فقط یک شب درد داشت فردا صبحش خوب خوب بود دیگه هم من راحت شدم هم امیرعباس ولی اون شب هیچوقت یادم نمیره چون خیلی اذیت شدم
نویسنده :
مامان سمیه
9:56
ده کلمه
امیر عباسی تا الان ده کلمه را می تونه بگه عمه هم تازه یاد گرفته ای هفته باید واکسن یک سال و نیمیشو بزنه میگن خیلی درد داره الهی بمیرم
نویسنده :
مامان سمیه
8:19